خزان
خزان می آید
با گیسوانی آشفته
با آه او
نگاه آسمان ابری می شود
چشمش می گرید
و زمین خاکی، تر می شود
خزان می آید
با حال و هوایی گرفته
رنگ برگ ها می پرد
دل پنجره ها می لرزد
میهمانی باغچه به سر می رسد
گلدان لب حوض می خشکد
و کوچه خالی می شود از صدای چلچله
خزان می آید
او هر سال می آید و می رود
ولی من هنوز غم او را نمی دانم!